زن و شوهر جوانی پس سالها ازدواج بچه دار نمیشدن برای اینکه از تنهایی در بیان یه توله روتوایلر میخرن و اونو مثل پسر خودشون بزرگ میکنن…این روت بزرگ میشه چندین بار جون این زن و شوهر رو نجات میده حتی از دست راهزنا….
اما پس از گذشت ۷ سال این خانم و اقای جوان صاحب نوزادی میشن که باعث میشه به روتوایلر دیگه کمتر توجه کنن….سگ حسودی میکنه اما کار بدی انجام نمیده…
تا اینکه یروز اقا و خانوم نوزادشون رو که خواب بود روی گهواره تنها میذارن و برای درست کردن کباب به تراس خونه میرن اما وقتی بر میگردن به داخل خونه تا برای بردن فرزندشون به مهد کودک اماده بشن میبینن روتوایلر با دهن خونی تو راهروی خونه ایستاده مرد عصبانی میشه و بدونه اینکه فکری کنه اسلحشو بر میداره و سگش رو در جا میکشه…
و خیلی سریع میرن به اتاق نوزاد میبینن روتوایلر یه مار بزرگ رو کشته و سر مار رو کنده تا به بچه اسیبی نزنه….همون لحظه مرد فریاد میزنه که من سگ وفادارم رو کشتمممممم….
مادربزرگم میگوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند، مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت میکند.
من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو.
ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود.
بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.
کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.
کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد.
کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، “چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد.”
روزی حضرت موسی (ع)رو به بارگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود:بار الها، می خواهم بدترین بنده ات را ببینم.
ندا آمد: صبح زود به در ورودی شهر برو. اولین کسی که از شهر خارج شد، او بدترین بنده ی من است.
حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت. پدری با فرزندش، اولین کسانی بودند که از شهر خارج شدند.
پس از بازگشت، رو به درگا خداوند کرد و ضمن تقدیم سپاس از اجابت خواسته اش، عرضه داشت: بار الها ، حل می خواهم بهترین بنده ات را ببینم.
ندا آمد: آخر شب به در ورودی شهر برو. آخرین نفری که وارد شهر شود، او بهترین بنده ی من است.
هنگامی که شب شد، حضرت موسی به در ورودی شهر رفت…
دید آخرین نفری که از در شهر وارد شد، همان پدر و فرزندش است! رو به درگاه خداوند، با تعجب و درماندگی عرضه داشت: خداوندا!چگونه ممکن است که بد ترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد!؟
آنهایی که تاریخ ادبیات معاصر ایران را خوب میشناسند، هر گاه نام دکتر پرویز ناتل خانلری و نیما یوشیج را در کنار یکدیگر میشنوند پیش از هرچیزی به یاد میآورند دکترخانلری که در آن زمان علاوه بر چهرهای ادبی چهرهای سیاسی نیز بود، از مخالفان سرسخت پیدایش شعر نو و از دشمنان نیما بود و هم او بود که جلسات نیما در دانشگاه تهران را به هم میزد. اما این دو چهرهی شناخته شدهی ادبیات معاصر علاوه بر این رابطهی خصمانه با هم رابطهای فامیلی نیز داشتند(دکتر خانلری پسرخالهی مادر نیما بود)، و البته علاوه بر این رابطهی فامیلی دیر زمانی نیز میان این دو رابطهی استاد و شاگردی نزدیکی نیز برقرار بود.یعنی زمانی که ناتل خانلری نوجوان بود و نیما شاعری شناخته شده و دکتر خانلری از هر فرصتی برای مصاحبت با نیما بهره میبرد. خانلری از مجموعهی دیدارهایی که با نیما داشت خاطراتی را نگاشته و در کتاب قافله سالار سخن منتشر کرده که از آن میان خواندن خاطرهای از ساده لوحیهای پیرمرد خالی از لطف نیست. بشنوید از زبان دکتر پرویز ناتل خانلری:
کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه می میرد.
به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.
در محل و ساعت موعود، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و …
حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و
طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.زن خانه وقتى بستههاى
غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:
شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه
در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده
گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت
کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مىگفت که دیگر با این
بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
ادامه مطلب ...
وقتی سگ ۱۴ ساله ای به نام ابی مرد ، دختر ۴ ساله خانواده اسکرایونر به نام مردیت بسیار غمگین شد، آنقدر که به والدینش اطلاع داد می خواهد برای خدا نامه ای بنویسد.
او حرف هایش را به مادرش دیکته کرد تا بنویسد و سپس با هم به اداره پست رفتند تا نامه را ارسال کنند.
نامه مردیت به شرح زیر بود:
“خدای عزیز، آیا می شود از سگ من مراقبت کنی؟ او دیروز مرد و با تو در بهشت است. من خیلی دلم برایش تنگ شده. خوشحالم با این که مریض بود به من اجازه دادی او را داشته باشم .
امیدوارم با او بازی کنی. او دوست دارد با توپ بازی کند و شنا را هم دوست دارد. من عکسی از او فرستاده ام تا بدانی که او سگ من است. من واقعا دلم برایش تنگ شده است.”
دو هفته بعد در کمال ناباوری بسته ای طلایی برای آنها ارسال شده بود که گیرنده آن “مردیت ” و فرستنده “یکی از فرشته های مخصوص خدا ” ذکر شده بود.
ادامه مطلب ...