وقتی از او پرسیدند که چطور است که او غمگین نیست، او جواب داد: «چرا باید احساس بدی داشته باشم؟
جوانی
بود که عاشق دختری بود. دختر خیلی زیبا و زرق و برق دار نبود، اما برای
این جوان همه چیز بود. جوان همیشه خواب دختر را میدید که باقی عمرش را با
او سپری میکند. دوستان جوان به او میگفتند: «چرا اینقدر خواب او را می
بینی وقتی نمیدانی او اصلاً عاشق تو هست یا نه؟ اول احساست را به او بگو و
ببین او تو را دوست دارد یا نه.»
داستان کوتاه آموزنده (بیسکوئیت های سوخته مادرم),بیسکوئیت های سوخته مادرم و عکس العمل پدر,بیسکوئیت های سوخته مادرم,کم و کاستی
زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه
داشت گه گاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم
مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده ای
مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را
با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت. یادم می
آید منتظر شدم ببینم آیا او هم متوجه سوختگی بیسکویت هاشده است!