اس ام اس های جدید امروز  - مرجع اس ام اس های ایرانی

اس ام اس های جدید امروز - مرجع اس ام اس های ایرانی

اس ام اس جدید - داستان -عکس - اشعار زیبا - بیوگرافی بازیگران
اس ام اس های جدید امروز  - مرجع اس ام اس های ایرانی

اس ام اس های جدید امروز - مرجع اس ام اس های ایرانی

اس ام اس جدید - داستان -عکس - اشعار زیبا - بیوگرافی بازیگران

عاشقان رمان


دو داستان و رمان جالب و پند آموز

بچه قرتی ها !

اما وقتی بابام تمام هفته رو روی مخ مامانم کار میکرد که اجازه ی رفتن منو صادر کنه کار من کمتر شد.چون دیگه لازم نبود همش تو اشپزخونه قربون صدقش برم.

پانیذ هم معماری تهران اورد.اما در کمال تاسف هم دانشگاهیم نشد.چقدر دوست داشتم که میشد.

مامان و بابای پانیذ قبول کردند که پانیذ با من بیاد تهران.چون اونا خیلی به من اعتماد داشتند و میدونستند میتونم از پس دختر کله شقشون بر بیام.یه جورایی اونو سپرده بودن دست من.

مامانم هم بعد از دوهفته قبول کرد.اما میگفت باید یه خونه اجاره کنیم.خوابگاه رو قبول نداشت.همین یه مورد رو کم داشتیم.

اما با دردسر و این ور و اونور دوییدن تونستیم به کمک یکی از اشناهای بابا که توی تهران بود یه خونه پیدا کنیم.اجارش زیاد بود.ولی مشکلی نبود.فقط مشکلش اینجا بود که به چهارتا دختر کم تر اجارش نمیدادند.اونم فقط با کارت دانشجویی.یعنی باید کاملا مطمئن میشدند که دانشجوییم.

بابا ازمون خواست تا چند شب اول رو توی هتل یکی از دوستاش مستقر باشیم تا بعدش دونفر رو پیدا کنیم که بتونیم باهاشون اون خونه رو اجاره کنیم.


سیم کارت خوان 2012

بعد از کلی دوندگی و بدبختی تونستیم بلیط جور کنیم و از ارومیه بریم به تهران.

صدای خر و پف پانیذ باعث شد برگردم به سمتش.چند لاخ از موهای رنگ کردش که به قهوه ای روشن میزد از زیر شال سورمه ایش روی صورتش ریخته بود.چشمای درشت و سبزش حالا به حالت مظلومی غرق در خواب بودند. بدمصب چشماش سگ داشت اونم از نوع هارش.یعنی وقتی میگرفتت دیگه ول نمیکرد.یعنی شانس دیگه.حالا چشمای ما سوسک داشت.هرکی نگاه میکرد چندشش میشد!

لبای باریکش که با رژ صورتیش رنگ گرفته بودند به حالت نیمه باز از هم دور افتاده بودند.بینی عملیش هم صورتش رو از قبل قشنگ تر کرده بود.

رو هم رفته خیلی خوشگل بود.

پانیذ رو خیلی دوست دارم.از دبیرستان با هم دوستیم.دوست صمیمی نبودیم.اما تو پیش دانشگاهی خیلی صمیمی تر شدیم.

برگشتم و عقب رو نگاه کردم.بابا هم خواب بود.با ما همسفر شده بود تا کارامون رو راه بندازه.

هرکار کردیم مامان اجازه نداد با هواپیما بیایم تهران.میگفت اگه سقوط کنین چی.حالا نکه این اتوبوسای ما خیلی امن و ایمنن مامانم بیشتر بهشون اعتماد داره.

دوباره به پنجره نگاه کردم.من عاشق معماری بودم…..

*****

دکمه های مانتوی سورمه ایم رو بستم و دوباره تو اینه به خودم خیره شدم.مقنعه ام رو سرم کردم و دستم رو کردم لای موهام تا یکم از اون حالت خوابیدگی درشون بیارم.

رژ کالباسیم رو کشیدم رو لبام و مداد چشم مشکیم رو هم توی چشمای مشکیم کشیدم و دوباره با دقت به خودم خیره شدم.

یک کفش مشکی و با یک کوله پشتی مشکی هم خریده بودم.همین ها برام کافی بود.

اما پانیذ پدرسوخته از اون زیر زیر تا اون روی رو برای خودش لباس خرید کرده بود.حسابی سنگ تموم گذاشته بود.تیپش هم قهوه ای مشکی بود.

قهوه ای لاغر تر نشونش میداد.پانیذ چاق نبود فقط توپر بود.و استخون بندی درشتش هم به این قضیه دامن میزد.

پانیذ سوتی کشید و از پشت سرم گفت:جووون چه تیکه ای شدی ترمه

برگشتم و به پانیذ نگاه کردم و گفتم:وای دختر قهوه ای خیلی بهت میاد.ولی این شلوارت رو نپوش زیاد مدلش جالب نیست.پانیذ نگاهی به شلوارش انداخت و گفت:تو اگه سلیقه داشتی که اون خواستگار قبلیت رو رد نمیکردی.شلوارمم خیلی خوبه تو چشم نداری ببینیش

پوفی کردم و چیزی نگفتم.تلفن رو برداشتم و از متصدی هتل خواستم یه اژانس بگیره برامون.

*****

بعد از اینکه پانیذ پیاده شد و برام ارزوی موفقیت کرد از پیرمرد خواستم تا به سمت دانشگاه من بره.

پیرمرد از تو اینه نگاهی بهم انداخت و گفت:دانشجویی؟

من-نه ابدارچیم

پیرمرد-منو دست انداختی پدر جان؟بهت نمیاد

غم رو انداختم تو صدام و گفتم:چه شوخی پدر جان…زمونه ادم رو همه کاره میکنه

پیرمرد مکثی کرد و دوباره با دقت از توی اینه به چهره ام خیره شد و گفت – ای بابا توروخدا نگاه کن دختر به این خانمی باید بره ابدار چی بشه حالا واسه چی این کاره شدی؟

من-بابام معتاده .ننم مریضه.بیوه زنم.بدبختم دیگه مجبورم

پیرمرد-ایشالا گره از کارت باز بشه دخترم

من-ایشالا حاج اقا

خنده ای موزیانه کردم.به به اولین شیطنت امروزمم کردم.باتریم شارژ شد.

*****

پام رو که از در دانشگاه گذاشتم داخل یه موجی از تمسخر خورد تو صورتم.انگاری همه میدونستن من ترم اولیم.

یا شاید هم یه مقوا دستم گرفته بودم که روش نوشته بود( توجه توجه من ترم اولیم !)

به دستام نگاه کردم اما چیزی نبود.ای بابا ترمه باز زدی اون کانال و خل شدی ها!

همه با نگاه خیره ای ازم استقبال میکردند….قربون شما راضی به این همه نگاه خیره نبودم والا همون گذراش هم واسه من کافی بود.

بالاخره از شر اون همه نگاه خلاص شدم و به سمت ساختمون اصلی رفتم.اولین بارم نبود که اینجا میومدم.با بابا برای ثبت نام اومده بودم.

تقریبا با محیطش اشنا بودم.ولی سوراخ سنبه هاش رو خودم باید کشف میکردم.

بابا برگشته بود ارومیه.خیلی کار داشت.سپردم بهش به مامان هم بگه که ما توی خونه ی اجاره ای میشینیم.اگه بگم تو هتلم که دیگه باید قید دانشگاه رو کلا بزنم.زن مذهبی نیست که گیر بده فقط یه خورده حساسه.

*****

در کلاس باز بود.منم در نزدم دیگه.مگه خونه ی مردم بود.همونطور وارد کلاس شدم.وای خدای من اینا که همشون دخترن.پس پسراشون کجان؟

فقط ۶-۵ تا پسر صندلی های عقب رو احاطه کرده بودند.بقیه که نزدیک به ۲۰ نفر میشد دختر بودند.با یه حالت دمغ رفتم یکی از صندلی ها رو که وسط کلاس بود انتخاب کردم و نشستم.

منو بگو اون همه دل و قلوه و جگر و شکم خودم رو کف مالی کردم که اره دیگه میرم دانشگاه و کلاسمون سرشار از پسر و نون منم واسه اینده تو روغنه و از این حرفا…..ولی زهی خیال باطل.

ویبره ی گوشیم تو جیبم توجهم رو به سمت خودش جلب کرد.

پانیذ بود:چه خبر گلابی؟سوسماری یا کرکدیل؟

سریع جوابش رو نوشتم:از چی بگم برات؟انتظار داری که چه چیزی از جیب من دراد؟جز یه کاغذ سفید  پاره ؟خب اره رفیق درد توشه ولی با خودکار سفید

پانیذ:میدونم که از جیب تو یه کاغذ سفیدم در نمیاد.بگو ببینم چند تا پسر دارین؟ما که نصف دختریم نصف پسر

اینم که ذهنش مثل من مسموم بود.

من:دست رو دلم نذار که تازه رنگش کردم.کلا ۶ تا بیشتر نیستند

بعد از چند ثانیه پانیذ جواب داد:اشکال نداره به قسمتت راضی باش.شاید خدا خواسته تو رو توی قفر و تنگ دستی قرار بده تا ببینه اگه بنده ی خوبی بودی کلاس بدی رو بهت لب ریز از پسر بده

من:پانیذ تو الان تو وفور پسری منو درک نمیکنی.

پانیذ:خاک تو سر منو تو کنن که هیچوقت ادم نمیشیم

لبخندی زدم و جوابش رو ندادم.

با ورود استاد همهمه ها خوابید.

بد شانسی

یکی از بچه ها تعریف میکرد, یه بار بغل خیابون وایساده
بودم, دیدم یه خانوم سانتال سوار پرادو ایستاد, بوق زد گفتم بفرمایید, گفت سوار شو بریم, منم که قند تو دلم اب شده بود, سوار شدم, گفتم حالا کجا بریم؟ گفت میریم خونه ما, انگار داشتم خواب میدیدم. خلاصه رفتیم در خونشون گفت پیاده شو بریم داخل, وقتی رفتیم داخل, گفت همینجا روی مبل بشین تا بیام, داشتم خودمو واسه یه روز خوب اماده میکردم که یهو خانومه داد زد نیما پسرم بیا! پسره که اومد خانومه گفت نیما,مامان, به این نگاه کن اگه درس نخونی میشی یکی مثل این ,انگل جامعه!!!! بیا این ۵۰۰۰ تومنو بگیر برو

نظرات 1 + ارسال نظر
نرجس سه‌شنبه 6 تیر 1391 ساعت 20:26

وای رمان بچه قرتی ها محشره حتم بخونید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد