به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی ، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر های کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی ، از سربازان خود جدا افتاد .
گروهی از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند . ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی ، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد . او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : خواهش می کنم جان من در خطر است ، نجاتم دهید . کجا می توانم پنهان شوم ؟
دو داستان و رمان جالب و پند آموز
بچه قرتی ها !
اما وقتی بابام تمام هفته رو روی مخ مامانم کار میکرد که اجازه ی رفتن منو صادر کنه کار من کمتر شد.چون دیگه لازم نبود همش تو اشپزخونه قربون صدقش برم.
پانیذ هم معماری تهران اورد.اما در کمال تاسف هم دانشگاهیم نشد.چقدر دوست داشتم که میشد.
مامان و بابای پانیذ قبول کردند که پانیذ با من بیاد تهران.چون اونا خیلی به من اعتماد داشتند و میدونستند میتونم از پس دختر کله شقشون بر بیام.یه جورایی اونو سپرده بودن دست من.
مامانم هم بعد از دوهفته قبول کرد.اما میگفت باید یه خونه اجاره کنیم.خوابگاه رو قبول نداشت.همین یه مورد رو کم داشتیم.
اما با دردسر و این ور و اونور دوییدن تونستیم به کمک یکی از اشناهای بابا که توی تهران بود یه خونه پیدا کنیم.اجارش زیاد بود.ولی مشکلی نبود.فقط مشکلش اینجا بود که به چهارتا دختر کم تر اجارش نمیدادند.اونم فقط با کارت دانشجویی.یعنی باید کاملا مطمئن میشدند که دانشجوییم.
بابا ازمون خواست تا چند شب اول رو توی هتل یکی از دوستاش مستقر باشیم تا بعدش دونفر رو پیدا کنیم که بتونیم باهاشون اون خونه رو اجاره کنیم.
دو خلبان نابینا که هر دو عینکهای تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند، در حالی که یکی از آنها عصایی سفید در دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما حرکت میکرد. زمانی که دو خلبان وارد هواپیما شدند، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی خود و خدمه پرواز، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما، از مسافران خواستند کمربندهای خود را ببندند. در همین حال، زمزمههای توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام کند این ماجرا فقط یک شوخی یا چیزی شبیه دوربین مخفی بوده است
با اصرار از شوهرش می خواهد که طلاقش دهد.
شوهرش میگوید چرا؟ ما که زندگی خوبی داریم.
از زن اصرار و از شوهر انکار.
در نهایت شوهر با سرسختی زیاد می پذیرد، به شرط و شروط ها.
زن مشتاقانه انتظار می کشد شرح شروط را.
تمام ۱۳۶۴ سکهٔ بهار آزادی مهریه آت را می باید ببخشی .
زن با کمال میل می پذیرد.
کتاب «برزخ تن» در واقع خاطرات یک جراح از بیماران دوجنسی است که چگونه بعد از جراحی سلامتی روحی و روانی خود را بازیافتهاند و چگونه با روحیهای سالم در اجتماع و خانواده ابراز وجود میکنند.
به گزارش خبرآنلاین، «برزخ تن» نوشته شهریار کهنزاد در ۱۶۷ صفحه از سوی انتشارات کتابسرا با قیمت ۳۵۰۰ تومان روانه بازار نشر شده است. این کتاب برای بیمارانی که اختلالات روحی- روانی به خاطر دوجنسیتی دارند، میتواند راهنمای خوبی باشد.
نویسنده در مقدمه این کتاب آورده است: «کاری را که میکنم با ارایه یک مقاله علمی در گزارش بیماران یک جراح اشتباه نگیرید! این بار از مراجعه تنها به مجموع پروندههای بیمارانم معذورم. بنا دارم به ندای قلبم گوش بسپارم و در زوایای پنهان آن خاطرههایی از انسانهایی را به در آورم که در برزخ وجود خود گرفتارند. آنانی که از دومین حق بنیادین حیات یعنی هویت جنسی محرومند و لاجرم در تاریکی از خود زندگی که نه روزمرگی میکنند».
نیروی نامرئی !!
در سال ۱۹۳۵ در لیزارد در منطقه مایو قلعه ای متروک و عجیب وجود داشت. در همان زمان دختری به آن قلعه متروک وارد شد ولی وقتی می خواست آنجا را ترک کند متوجه می شود نمی تواند از در آنجا عبور کند و نیرویی مانع او می شود. وحشت زده سعی می کند تا آنجا را ترک کند اما دیواری نامرئی مانع عبور او می شد و فضای خصمانه ای را در اطراف او به وجود آورده بود. هوا تاریک شده بود. او افرادی فانوس به دست را میدید که دنبال او می گشتند و صدایش می زدند. دختر از فاصله دو سه متری جواب آنان را می داد. اما به نظر می رسید آنها صدایش را نمی شنوند و سرانجام راهشان را کشیدند و رفتند. پس از مدتی دختر متوجه می شود دیوار نامرئی از بین رفته است و او توانست به خانه اش برگردد !!!
ادامه مطلب ...دو پسر بچه ی 13 و 14 ساله کنار رودخانه ایستاده بودند که یکی از آن مردان
شرور که بزرگ و کوچک حالی شان نمی شود، برای سر کیسه کردنشان و ابتدا به
پسر بچه ی 13 ساله که خیلی هفت خط بود گفت: من شیطان هستم اگر به من یک سکه
ندهی همین الان تو را تبدیل به یک خوک می کنم.
پسر بچه ی 13 ساله ی زبر و زرنگ خندید و او را مسخره کرد و برایش صدایی در آورد!
مرد
شرور از رو نرفت و به سراغ پسر بچه ی 14 ساله رفت و گفت: "تو چی پسرم!
آیا دوست داری توسط شیطان تبدیل به یک گاومیش شوی یا اینکه الآن به ابلیس
یک سکه می دهی؟ "
پسر بچه ی 14 ساه که بر عکس دوست جوانترش خیلی ساده دل بود با ترس و لرز از جیبش یک سکه ی 50 سنتی درآورد و آن را به شیطان داد!
تی جونز، کمدین، فیلمنامه نویس، کارگردان، روزنامه نگار و داستان نویس ولزی است. آقای جونز سال ۱۹۴۲ به دنیا آمده . او حالا در لندن زندگی میکند. ادبیات انگلیسی را در دانشگاه آکسفورد خوانده و علاقه زیادی به ادبیات و تاریخ قرون وسطی دارد. جونز بازیگر و کارگردان چند مجموعه طنز تلوزیونی بوده و چندین جلد کتاب هم نوشته که “شاهزاده و سلحشور”. ”
حماسه اریک وایکینگ و ببر دریایی” چند تایی از کتابهای آقای نویسنده است.
آقای جونز در سالهای ۱۹۸۳و ۱۹۹۸ و ۲۰۰۴ در جشنواره کن و جشنواره جهانی فیلم کودکان در شیکاگو و امی نامزد شده و جایزههایی برده است. آدم هر بار که یکی از قصههای او را میخواند، به این نتیجه میرسد که آقای جونز قصه گویی است با هوش، امروزی و تا حد خوبی هم خوشحال.