هرچند رفته ای و دل از ما گسسته ای
پیوسته پیش چشم خیالم نشسته ای
ای نرگس از ملامت چشمم چه دیده ای
کاین سان به بزم شاد چمن سرشکسته ای؟
با من مبند عهد که چون پیچ های باغ
هرجا رسیده ، رشته ی پیوند بسته ای
از من به سوی دشمن من راه جسته ای
نوریّ و در بلور دل من شکسته ای
دیگر نگاه گرم تو را تاب فتنه نیست
ای چشم آشنا! مگر امروز خسته ای؟
من نیز بند مهر تو ببریده ام ز پای
تنها گمان مبر که تو زین دام رسته ای
سیمین! ز عشق رسته ای امّا فسرده ای
آن اخگری کز آتش سوزنده جسته ای
اشعار زیبا سیمین بهبهانی