دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان
شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و
بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت
کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد
به پر و پای فرشته
و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد،
دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم، اما
یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی،
تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن"
ادامه مطلب ...
یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 15:17
پادشاهی از وزیر خود خشمگین شد به همین دلیل او را به زندان انداخت.مدتی
بعد وضع اقتصاد کشور رو به وخامت گذاشت. بنابراین مردم از پادشاه خود
ناراضی شدند و
پادشاه هرکاری
برای جلب رضایت آنها نمود،موفق نمی شد.لذا
دستور داد وزیر را از زندان بیاورند.هنگامی که وزیر در محضر او حاضر شد
گفت:مدتی است که مردم از من روی گردان شده اند،اگر توانستی رضایت آنها را
جلب کنی من نیز از گناه تو می گذرم.
وزیر گفت:...
ادامه مطلب ...
یکشنبه 7 تیر 1394 ساعت 19:29
روزی مرد ثروتمندی
، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به
او نشان دهد
مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند و قدر موقعیتش را
بداند.
آن ها یک شبانه روز را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید
: نظرت در مورد سفرمان چه بود ؟
ادامه مطلب ...
دوشنبه 24 فروردین 1394 ساعت 15:22
این داستان واقعی است:
در تاریخ ۱۳۵۹ شمسی مطابق با ۱۹۸۰ میلادی ماه آوریل اتفاقی رخ داد، که
اهالی کشور مصر به شهرهای نزدیک و روستا های مجا ور را به خود معطوف داشت ،
و آنرا نویسنده معروف ، استاد اسماعیل ، در کتاب خود به نام ((انسان و
اشباح جن)) چنین می نویسد: مرد ۳۳ ساله ای ، به نام عبدالعزیز مسلم شدید ،
ملقب به <ابوکف> که در دوم راهنمایی ترک تحصیل کرده بود ، به نیروهای
مسلح پیوست و در جنگ خونین جبهه ی کانال سو ئز ، به ستون فقراتش ترکش
اصابت کرد واین مجروحیت او منجر به فلج شدن دو پایش گردید ، نا چار جبهه را
ترک کرده به شهر خود بازگشت تا در کنار مادر و برادرانش با پای فلج به
زندگی خود ادامه دهد. در همان شب اول که از غم و اندوه رنج می برد، ناگاه
زنی را دید که لباس سفید و بلندی پوشیده و سر را با پارچه سفیدی پیچیده، در
اولین دیدار او همچون شبحی که بردیوار نقش بسته مشاهده کرد.
ادامه مطلب ...
چهارشنبه 15 بهمن 1393 ساعت 15:47
مردی داشت در جنگلهای آفریقا قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دایم داشت
بیشتر می شد به گوشش رسید.
به
پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنهایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش
میآید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که از گرسنگی تورفتگی شکمش
کاملا به چشم میزد داشت به او نزدیک و نزدیکتر میشد که ناگهان مرد چاهی
را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود.
سریع
خود را به داخل چاه انداخت و از
طناب آویزان شد.تا مقداری صدای نعرههای
شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد متوجه شد که در درون چاه اژدهایی عریض و
طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظهشماری میکند.
ادامه مطلب ...
شنبه 23 فروردین 1393 ساعت 15:21
یه بنده خدا نشسته بود داشت
تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...
مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...
طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ...
مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ...
اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...
مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره ...
ادامه مطلب ...
دوشنبه 30 دی 1392 ساعت 16:31
رسم است که در ایام کریسمس و در واقع آخرین ماه از سال میلادی چهار شمع
روشن می نمایند ، هر شمع یک هفته می سوزد و به این ترتیب تا پایان ماه هر
چهار شمع می سوزند ، شمع ها نیز برای خود داستانی دارند . امیدواریم با
خواندن این داستان امید در قلب تان ریشه دواند .
شمع ها به آرامی می سوختند ، فضا به قدری آرام بود که می توانستی صحبت های آن ها را بشنوی .
اولی گفت : من صلح هستم ! با وجود این هیچ کس نمی تواند مرا برای همیشه روشن نگه دارد .
فکر میکنم به زودی از بین خواهم رفت . سپس شعله اش به
سرعت کم شد و از بین رفت .
ادامه مطلب ...
یکشنبه 1 دی 1392 ساعت 16:01
دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از
جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن
محاصره شده بود.
سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود
و
خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا
افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که
ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر
می اندازی.
حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به
طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و
به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.
ادامه مطلب ...
دوشنبه 18 آذر 1392 ساعت 15:12