خدا گفت: 'آن کس که لذت یک روز زیستن
را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمییابد هزار
سال هم به کارش نمیآید'، آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت:
'حالا برو و یک روز زندگی کن'
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که
در گودی دستانش میدرخشید، اما میترسید حرکت کند، میترسید راه برود،
میترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش
گفت: 'وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایدهای دارد؟ بگذارد
این مشت زندگی را مصرف کنم'
آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به
سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید
میتواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشید
بگذارد، می تواند ....
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما....
اما
در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را
تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را
نمیشناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او
در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید،
عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او در همان یک روز زندگی کرد
فردای آن روز فرشتهها در تقویم خدا نوشتند: ' امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست! '
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم، اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد، عرض یا چگونگی آن است.
امروز را از دست ندهید، آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد!؟
داستان های کوتاه جالب حتما بخوانید
منبع:seemorgh.com