دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود. پریشان
شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و
بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت
کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد به پر و پای فرشته
و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد،
دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم، اما
یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی،
تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن"
روزی مرد ثروتمندی ، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد
مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند و قدر موقعیتش را بداند. آن ها یک شبانه روز را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند . در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد سفرمان چه بود ؟