پادشاهی از وزیر خود خشمگین شد به همین دلیل او را به زندان انداخت.مدتی
بعد وضع اقتصاد کشور رو به وخامت گذاشت. بنابراین مردم از پادشاه خود
ناراضی شدند و
پادشاه هرکاری
برای جلب رضایت آنها نمود،موفق نمی شد.لذا
دستور داد وزیر را از زندان بیاورند.هنگامی که وزیر در محضر او حاضر شد
گفت:مدتی است که مردم از من روی گردان شده اند،اگر توانستی رضایت آنها را
جلب کنی من نیز از گناه تو می گذرم.
وزیر گفت:...
ادامه مطلب ...
یکشنبه 7 تیر 1394 ساعت 19:29
روزی مرد ثروتمندی
، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به
او نشان دهد
مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند و قدر موقعیتش را
بداند.
آن ها یک شبانه روز را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید
: نظرت در مورد سفرمان چه بود ؟
ادامه مطلب ...
دوشنبه 24 فروردین 1394 ساعت 15:22
وقتی از او پرسیدند که چطور است که او غمگین نیست، او جواب داد:
«چرا باید احساس بدی داشته باشم؟جوانی
بود که عاشق دختری بود. دختر خیلی زیبا و زرق و
برق دار نبود، اما برای
این جوان همه چیز بود. جوان همیشه خواب دختر را میدید که باقی عمرش را با
او سپری میکند. دوستان جوان به او میگفتند: «چرا اینقدر خواب او را می
بینی وقتی نمیدانی او اصلاً عاشق تو هست یا نه؟ اول احساست را به او بگو و
ببین او تو را دوست دارد یا نه.»
ادامه مطلب ...
چهارشنبه 22 بهمن 1393 ساعت 14:48
وزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.
ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود.
بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی
کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی
آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.
کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و
تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.
کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو
نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد.
کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، “چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد.”
ادامه مطلب ...
یکشنبه 19 آبان 1392 ساعت 15:16
نیکوس کازانتزاکیس نقل می کند که در دوران کودکی ، یک پیله کرم ابریشم را
بر روی درختی می یابد ، درست هنگامی که پروانه خود را برای خروج از پیله
آماده می سازد . اندکی منتظر می ماند ، اما سرانجام چون خروج پروانه طول می
کشد تصمیم می گیرد این فرآیند را شتاب بخشد . با حرارت دهان خود آغاز به
گرم نمودن پیله می کند ، تا این که پروانه خروج خود را آغاز می کند . اما
بال هایش هنوز بسته اند و اندکی بعد می میرد .
او می گوید : (( بلوغی صبورانه با یاری خورشید لازم بود ، اما من انتظار
کشیدن نمی دانستم . آن جنازه ی کوچک تا به امروز ، یکی از سنگین ترین بارها
، بر روی وجدان من بوده است . اما همان جنازه باعث شد درک کنم که یک گناه
حقیقی وجود دارد : فشار آوردن بر قوانین بزرگ کیهان . بردباری لازم است و
نیز انتظار زمان موعود را کشیدن شاهد بودن وسختی کشیدن عزیزان و صبوربودن و
مقاومت کردن ، و با اعتماد راهی را دنبال کردن که خدا برای زندگانی ما و
فرزندانمان برگزیده است.
ادامه مطلب ...
سهشنبه 2 مهر 1392 ساعت 14:51