این ستاره از نوع ستارگان قیفاووسی است. بر اساس مشاهدات دانشمندان، افزایش
و کاهش نور ستاره قطبی سیری نزولی را در پیش گرفته بود و همین امر باعث شد
گروهی به سرپرستی یک ستاره شناس کانادایی به نام دان فرنای پیش بینی کنند
که در سال ۱۹۹۴ ستاره ای ثابت خواهد شد.
اما پیش بینی به حقیقت نپیوست. نه تنها ستاره قطبی به ضربان ادامه داد،
بلکه بر شدت این ضربان ها هم اضافه شد و بعد از نوسان ناچیز با قدر ۰۲/۰ در
اوایل ۱۹۹۰ نور این ستاره اکنون از مقدار قدر ۰۳/۰ تا ۰۵/۰ در نوسان است.
درون خون شما نفوذ کرده، ذهنتان را میخورد و در صورتی که مدت زمان زیادی به آن رو نیاورید، دچار وحشت و ناراحتی فراوان خواهید شد،
در روزهای خوب میتواند مفری از مشکلات روزانه زندگی باشد اما در روزهای بد،میتواند به مزاحمی غول آسا تبدیل شود که امکان تمرکز بر روی کارها را از شما خواهد گرفت. تصور میکنید این علایم مشابه به اعتیاد به چه نوع ماده ای اختصاص دارد؟ این ماده، یا همان پدیده، شبکه اجتماعی "فیس بوک" نام دارد و در صورتی که نگران هستید به استفاده از این شبکه اعتیاد پیدا کرده اید،می توانید با انجام یک تست کوچک و بدون درد، به اعتیاد خود پی ببریدروزانه بیش از 85 درصد از کاربران فیس بوک وارد این شبکه اجتماعی می شوند که البته گروهی از آنها از این شبکه استفاده ای سالم و معمولی دارند، بخش نگران کننده گروهی است که به استفاده از فیس بوک وابستگی شدید پیدا کرده اند.
به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی ، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر های کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی ، از سربازان خود جدا افتاد .
گروهی از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند . ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی ، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد . او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : خواهش می کنم جان من در خطر است ، نجاتم دهید . کجا می توانم پنهان شوم ؟
دو داستان و رمان جالب و پند آموز
بچه قرتی ها !
اما وقتی بابام تمام هفته رو روی مخ مامانم کار میکرد که اجازه ی رفتن منو صادر کنه کار من کمتر شد.چون دیگه لازم نبود همش تو اشپزخونه قربون صدقش برم.
پانیذ هم معماری تهران اورد.اما در کمال تاسف هم دانشگاهیم نشد.چقدر دوست داشتم که میشد.
مامان و بابای پانیذ قبول کردند که پانیذ با من بیاد تهران.چون اونا خیلی به من اعتماد داشتند و میدونستند میتونم از پس دختر کله شقشون بر بیام.یه جورایی اونو سپرده بودن دست من.
مامانم هم بعد از دوهفته قبول کرد.اما میگفت باید یه خونه اجاره کنیم.خوابگاه رو قبول نداشت.همین یه مورد رو کم داشتیم.
اما با دردسر و این ور و اونور دوییدن تونستیم به کمک یکی از اشناهای بابا که توی تهران بود یه خونه پیدا کنیم.اجارش زیاد بود.ولی مشکلی نبود.فقط مشکلش اینجا بود که به چهارتا دختر کم تر اجارش نمیدادند.اونم فقط با کارت دانشجویی.یعنی باید کاملا مطمئن میشدند که دانشجوییم.
بابا ازمون خواست تا چند شب اول رو توی هتل یکی از دوستاش مستقر باشیم تا بعدش دونفر رو پیدا کنیم که بتونیم باهاشون اون خونه رو اجاره کنیم.
دو خلبان نابینا که هر دو عینکهای تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند، در حالی که یکی از آنها عصایی سفید در دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما حرکت میکرد. زمانی که دو خلبان وارد هواپیما شدند، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی خود و خدمه پرواز، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما، از مسافران خواستند کمربندهای خود را ببندند. در همین حال، زمزمههای توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام کند این ماجرا فقط یک شوخی یا چیزی شبیه دوربین مخفی بوده است
مرد:عزیزم امروز ناهار چی داریم؟
زن:ببین امروز قراره من و نازی با هم بریم “فال قهوه روسی یخ زده”
بگیریم.میگن خیلی جالبه, همه چی رو درست میگه به خواهر شوهر نازی گفته
“شوهرت واست یه انگشتر میخره” خیلی جالبه نه؟ سر راه یه چیزی از بیرون بگیر
بیار :
یکشنبه :
مرد:عزیزم امروز ناهار چی داریم؟
زن:ببین امروز قراره من و نازی بریم “کلاسهای روش خود اتکایی بر اعتماد به
نفس “ثبت نام کنیم هم خیلی جالبه هم اثرات خیلی خوبی در زندگی زناشویی
داره, تا برگردم دیر شده,سر راه یه چیزی بگیر بیار .